پلنگ كوهساران

محمد غضنفري
mghazanfari@yahoo.com


پلنگ كوهساران


اشاره: در خاور شهرستان قاين، در منتهااليه جنوبي منطقه زيركوه -- همانجا كه در زمين لرزه ارديبهشت ماه 1376 تقريبا ويران گرديد و آن همه قرباني گرفت -- و به موازات مرز ايران و افغانستان، رشته كوهي با امتداد شمالي-جنوبي كشيده شده كه با نام كوه «آهنگران» از آن ياد مي شود. بلندترين قله ي اين رشته را مردم بومي به نام «قله ميرزاعرب» مي شناسند و اين نامگذاري برگرفته از افسانه اي است كه نسل به نسل و سينه به سينه نقل شده است.

آفتاب مهرماه اكنون درست بالاي سر او مي تابيد و پرتوهاي طلايي آن تمام كوهستان را با دره هاي عميق و صخره هاي غول پيكر آن در بر گرفته بود. سكوت و خاموشي مرموزي كوه را فراگرفته بود، بي هيچ صدايي يا غوغا و هياهويي كه نشاني از تمدن و زندگي انسانها باشد- تا نزديك ترين آباديها هم فرسنگها فاصله داشت. اما ناگهان دسته اي از مرغان دريايي در آسمان كوهستان ظاهر شدند و با آواهاي همنوا و همآهنگ خود سكوت كوهستان را در هم شكستند. مرغان دريايي، اين پرندگان مهاجر، به سوي جنوب و با آرايش و نظم ويژه اي در حركت بودند و ميرزاعرب به ياد آورد كه فصل مهاجرت آنها از نقاط سردسير شمال به مناطق گرمسير جنوب است ومي دانست كه نوروز دوباره با همين قافله هاي همآهنگ و با سردادن همين آوازهاي دل انگيز در آسمان، به سمت شمال پرواز خواهند كرد و يك بار ديگر با نواهاي آسماني خود مژده آمدن بهار را در دلهاي خسته و افسرده بيدار خواهند كرد.

ديگر اميد چنداني به يافتن وحشها نبود. بر بلندي دماغه اي ايستاد و دره ها و ماهورهاي اطراف را با دقت وارسي كرد. دره ي زير پاي او در آفتاب پاييزي پهن شده بود. چشم انداز زمخت صخره سنگهاي اطراف دره با حضورچند تك درخت بنه و چند بوته ي بيدمشك، كه همه ي آنها گويي با سرسختي و سماجت از دل سنگها سر بر آورده بودند، چشم نوازتر مي نمود. نگاهش تا عمق دره سير كرد، تا جايي كه دره در انتها به كوه پيوند مي خورد و شيله هاي باريكي همچون شريانهاي اندام زنده اي آن را به سينه ي كوه مي پيوست. ناگاه به نظرش رسيد كه انگار جنبنده اي در يك آن از جلو چشمش گذشت. پنداشتي وحش بود: بز كوهي ... ميش ... يا بره اي ... يا شايد هم ... قوچي با شاخهاي پيچ و تاب خورده... تصوير همه ي وحشها، وحشهاي زيبا و فريبنده اي كه بارها و بارها از نزديك با آنها روبرو شده بود، به سوي آنها تير انداخته بود، شكارشان كرده بود، لاشه ي آنها را به دوش كشيده بود و از كوه سرازير شده بود، در نظرش مجسم شد.

با خود انديشيد: «انگار خيلي خسته شده ام، چرا كه هر سياهي اي، هر سايه اي و هر سنگ و بوته اي در چشمانم در هيأت وحشي جلوه مي كند.» تسمه ي تفنگ را از دوش پايين آورد، پاشنه ي آن را بر زمين گذاشت، اندكي خم شد و بر تفنگ تكيه داد. كوشيد با دقت بيشتري عمق دره را بپايد.

ميرزا عرب شيفته ي شكار و كوه بود. از هفت روز هفته دست كم سه روز آن را به دامن كوهستان پناه مي برد. در دامن كوه، در دل طبيعت و دور از غوغاي زندگي احساس رهايي و آزادگي مي كرد -- آزاد و رها مي پريد، مي دويد، دم مي زد، عشق مي ورزيد، مي انديشيد، وحشها را تعقيب مي كرد و با اين همه از زندگي لبريز مي شد و لذت مي برد، چه بدون اينها زندگي براي او همچون قفسي تنگ و عبوس مي نمود، قفسي كه انگارديواره هايش سينه ي او را در هم مي فشرد و حتي دم زدن را هم براي او دشوار مي كرد.

اما امروز، از كله ي سحر كه توبره ي توشه و آب را بر دوش گرفته بود و يك تنه به كوه زده بود تا حالا كه نيمه هاي روز بود واو در نيمه راه قله قرار داشت، شكاري، حتي كبكي هم، به تور او نخورده بود، مگر يك پلنگ -- پلنگ تنهايي كه شايد به قصد شكار يا زدن به گله اي از كوه سرازير شده بود و آفتاب برآمده ته دره اي تنگ و عميق كه در انتها به صخره اي هولناك مي پيوست و همچون كوچه ي بن بستي راه دررو نداشت، در چند قدمي ميرزاعرب و درست در بن بست شيله رودرروي او سبز شده بود! اكنون مرد و پلنگ رودرروي هم : پلنگ در بلندي و مرد در سراشيبي. هر دو بر جاي ايستادند. ميخ كوب شدند. انگار هيچ يك انتظار ديگري را نداشت و يا هم چشمهاي هر يك ديگري را جادو كرده بود. پلنگ به حالت نيم خيز، در حالي كه يك دستش را به حالت معلق در هوا نگاه داشته بود و گويي هر آن آماده ي پيكار بود، كوچكترين حركات حريف را زير نظر گرفته بود ومنتظر بود تا مرد تكاني به خود بدهد وقصد مصاف او كند، تا آنگاه با يك جهش ديوانه وا ر و خشمآلود پنجه ي معلق در هوا را – كه اكنون از ترس يا غيظ يا دلهره لرزش آن را ميرزاعرب مي توانست ببيند -- بر چهره ي او بخراشد. ميرزاعرب كه مرد كوه و شكار و بيابان و تنهايي بود و با خوي وخصلت پلنگ آشنا، دريافت كه حريف او در تنگنايي گير افتاده است كه راه فرار ندارد؛ چه، تنها راه گريز حيوان را او بسته بود. مي دانست كه دست بردن به تفنگ هم به قيمت جان او تمام خواهد شد. به جوانمردي پلنگ اعتماد كرد، آرام و خونسرد، روي از پلنگ برگرداند و به كوه خيره شد، گويي اصلا پلنگ را نديده است. پلنگ هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بود كه بتواند خود را از اين هنگامه بدر برد و رويارويي به مسالمت پايان يابد، در طرفه العيني، جهشي كرد و همچون برق آذرخش از كنار مرد شكارچي گذشت و تا مرد چشم برگرداند، پيچ دره را پيموده بود و در سكوت اسرارآميز كوهستان محو شده بود. زير لب زمزمه كرد: -«مي دانستم جوانمردي. آفرين بر اين همه مردانگي!» و گذشت.

در حالي كه سنگيني تن را بر تفنگ انداخته بود، به انتهاي دره خيره مي نگريست. بار ديگر انگار جنبنده اي در عمق دره تكان خورد. اين بار ديگر اطمينان داشت كه چشمهايش اشتباه نمي كنند. اكنون ديگر نسيم كوهستان هم آرام گرفته بود و شاخ و برگ درختهاي بنه بي هيچ جنبشي چهره در چهره ي خورشيد ايستاده بودند. درختچه هاي بيدمشك وحشي اطراف دره، آرام و با وقار، چشم در چشم ميرزاعرب دوخته بودند و او را مي نگريستند. عطر مست كننده ي چند بوته ي پونه فضاي دره را انباشته بود. برگشت و به پشت سر نگريست. گستره ي وسيع و هموار دشت پوشيده از تاق در لايه اي از غبار در انتها به سپيدي كوير مي پيوست، از كوههاي غبارآلود مرزي مي گذشت و گويي درانتهاي كوير سراب آلود دهشتناك به ابديت مي پيوست و در افق روزسرزد1 محو مي شد.

با گامهاي خسته اما مصمم به طرف ته دره براه افتاد. پاورچين پاورچين طوري قدم برمي داشت كه سر و صداي چارقهايش در كوه نپيچد. آخرين پيچ تنگ دره را كه پشت سرگذاشت و روبروي ميدانگاهي انتهاي دره قرار گرفت، درخت بنه انبوهي كه با جلوه اي فريبنده خودنمايي مي كرد و سايه گسترد بود چشم در چشم او انداخت. و عجبا!... در سايه ي بنه، قوچ كوهي تنومندي، ريش جنبان و چرت زنان با شاخهايي همچون شاخ گوزن، با آرامش تمام نشخوار مي كرد. در چند قدمي قوچ و به سمت دامنه، چند ميش و بره در خنكاي دره آرميده بودند. باورش نمي شد. اين همان منظره اي بود كه ساعتها در انتظارش راه پيموده بود. اكنون مبهوت تماشاي وحشها شده بود. قلبش به شدت مي تپيد. ناگهان به خود آمد. تفنگ را از دوش واگرفت. فشنگ انداخت. چمباتمه زد و خواست به طرف قوچ نشانه رود كه در همين هنگام بند توبره از دوش او فرولغزيد و از طرف ديگر شانه اش به همراه پاتيل درون آن بر روي سنگ فرو افتاد: دنگگگ ... صداي برخورد پاتيل و سنگ، همان و برجهيدن قوچ و بقيه ي وحشها ، همان! وحشهاي زيبا همچون موجوداتي افسانه اي با حركاتي موزون و جهنده در دامنه ي كوه به پرواز در آمدند و پيش از آنكه ميرزاعرب فرصت دست بر ماشه فشردن پيدا كند، چند صخره را در نورديده بودند. صداي صفير گلوله و كمانه ي آن بر سنگ در فضاي كوهستان طنين انداخت و وحشها برشتاب خود افزودند. ميرزاعرب، متحير و مبهوت، با حسرت و تحسين به حركات موزون و پيدا و پنهان آنها مي نگريست.
ناگهان سخن مد2 خان، شكارچي پير محله را به ياد آورد: «شكارچي بايد در زيْرباد وحشها برود.» به خود آمد و انديشيد: «نسيم از شمال مي وزد، پس بايد دماغه ي جنوبي را بگيرم كه بادشكن است و وحشها نمي توانند با شامه هاي تيز خود بوي مرا احساس كنند. بايد پي شان بروم.»

وحشها از دماغه ي شمالي رفته بودند و ميرزاعرب به دنبال آنها از دماغه ي جنوبي بالا مي رفت. دو دماغه به طرف نوك قله اوج مي گرفتند، شيب آنها تندتر مي شد و در نقطه اي نزديك قله به هم مي رسيدند. دزدانه و شكارچي وار پيش مي رفت. آفتاب سينه بر ستيغ قله مي ساييد كه ميرزاعرب به محل تلاقي دو دماغه رسيد و اكنون هر لحظه انتظار ديدن وحشها را داشت.

همين كه آخرين سربالايي را پيمود و بربلندترين نقطه ي دماغه قدم گذاشت، با چشم انداز غريبي روبرو شد. جايي كه انگار تاكنون گامهاي هيچ آدمي اي را در خود نديده بود: صخره هايي به هيات و بلنداي ديوارهاي يك دژ تسخير ناپذير! از ارتفاع و عظمت صخره ها برخود لرزيد. در نقطه اي ايستاده بود كه تلنگر ناچيزي مي توانست او را به ژرفاي كوه فرو اندازد. و شگفتا! درست در ميدانگاه تنگ پاي اين صخره ها ي هولناك، وحشها با وقار و آرامش تمام سرگرم چريدن بودند!

و باز همان احساس بهت و حيرت، سرگرداني و دست پاچگي و دلهره! كوشيد بر خود مسلط شود. تا به خود آيد و تفنگ و توشه را از دوش واگيرد و به طرف وحشها نشانه رود، ناگهان لغزش سنگي از زير چارقش نقش بر زمينش ساخت. در سراشيبي تند و سنگلاخ پرتگاه درغلتيد و وقتي به خود آمد كه غرقه درخون و مجروح در محاصره ي چند صخره سنگ عظيم و عبوس افتاده بود. ديگر نه از وحشهاي فريبا خبري بود و نه از روشنايي روز: او بود و سنگلاخهاي وحشي كوهستان، هر يك همچون شبح هيولايي ماقبل تاريخ، بي اعتنا، بي احساس، سرد و خشن؛ و ماه خون رنگي كه آرام آرام از افق مشرق بر سينه ي آسمان بالا مي خزيد. او بود و حقارت و ناچيزي انسان در برابر هستي: يك مرد و عظمت بيكران كوهستان، يك مرد و عرصه ي پرمهابت طبيعت، يك انسان مجروح و گستره ي پايان ناپذير افلاك و آسمانها؛«قلماسنگي رها شده در گوشه اي از كيهان و فضاي لا يتناهي.»3

ناگهان غرش پلنگي سكوت اسرارآميز و سنگين كوهستان را در هم شكست و مرد انديشيد: «شايد همان پلنگ ... همان كه صبحگاهان ... چه فرقي مي كند؟ او يا پلنگ ديگري. بوي خون، حيوان را به اينجا كشانيده. اما ... نه. پلنگ جوانمردتر از آن است كه مردي زخمي و نيمه جان را بدرد.»

در اين ميان، پلنگ با احتياط و گامهايي دزدانه به او نزديك شد؛ نگاهي آميخته با تاثر به مرد انداخت. لحظه اي درنگ كرد و سرانجام، با بي اعتنايي به راه خود ادامه داد.

اندكي بعد، شبح روباهي كه چشمهاي اريب او همچون دو مشعل در نور ماه مي درخشيد، از دل تاريكي شب پيدا شد. پيش آمد و در يك قدمي مرد نيمه جان چمباتمه نشست. مي دانست كه روباه «حادثه» را به انتظار نشسته است.

ميرزاعرب انديشيد: «مرد تا ايستاده است، پلنگ را هم از او پرواست؛ اما همين كه فرو مي افتد، روباه را هم ازو باكي نيست!» و چشمهايش را فرو بست. او كه همواره شيفته و شوريده ي كوهستان بود، او كه تا سخن از كوه به ميان مي امد، سر از پا نمي شناخت، اكنون در اغوش دوست، سر بر سينه ي معشوق، ارام گرفت.

درست در همين هنگام، پلنگ در فاصله اي نه چندان دور، چنان ناله اي سوزناك و غم انگيز از دل بركشيد كه سرتاسر كوهستان را به لرزه درآورد.


1 - روزسرزد: به گويش بوميان جنوب خراسان به محل برآمدن خورشيد گفته مي شود.
2- تلفظ تحريف شده ي «محمد» در گويش عوام.
3- تعبيري از ژان پل سارتر








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30605< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي